سریال لست آو آس یا بازی لست آو اس؛ کدام بهتر بود؟ (ده سال با لست آو آس)

به گزارش وبلاگ نیازمندی، 10 سال پیش، در روز 14 ژوئن 2013 (24 خرداد 1392) بازی لست آو آس یا آخرین بازمانده از ما برای کنسول پلی استیشن 3 عرضه شد. اثری که در طول این سال ها به یکی از بازی های نمادین پلی استیشن تبدیل شده و روایت داستانی تحسین برانگیز و الهام بخشش چه بسا آن را به یکی از برترین و تأثیرگذارترین بازی های چند دهه اخیر تبدیل نموده است. به مناسبت سالگرد ده سالگی بازی لست آو آس، این هفته مجموعه مقالات ویژه و مختلفی را تدارک دیده ایم که به جنبه های مختلف این بازی و اثرگذاری آن می پردازند. در این یک هفته آینده هر روز ما را با مجموعه مقالات ده سال با لست آو آس همراهی کنید.

سریال لست آو آس یا بازی لست آو اس؛ کدام بهتر بود؟ (ده سال با لست آو آس)

همه چیز از یک ایده دانشجویی آغاز شد. ایده ای که برای یک مسابقه دانشجویی به داوری جورج اندرو رومرو (George A. Romero) به وسیله نیل دراکمن جوان ارائه شده بود. ایده ای که از بازی ایکو (Ico) و فیلم های آخرالزمانی زامبی محور الهام گرفته شده بود؛ اما آن ایده در مسابقه برنده نشد. دراکمن شانسش را برای چاپ آن ایده در قالب کمیک هم امتحان کرد و باز هم پاسخی نگرفت. سال ها بعد وقتی او به استودیو بازی سازی ناتی داگ پیوسته بود، دوباره به سراغ آن ایده قدیمی رفت. زمانی که ناتی داگ استودیوی خود را به دو تیم مجزا تقسیم نموده بود. یک تیم برای ساخت آنچارتد 3 و تیم دیگر برای ساخت بازی تازهی از جک و دکستر به راهنمایی بروس استریلی (Bruce Straley) و نیل دراکمن (Neil Druckmann). استریلی و دراکمن خواستار خلق یک بازی کاملاً تازه بودند. دراکمن به یاد ایده قدیمی خود افتاد و تصمیم گرفت که بازی تازهشان را با الهام از آن ایده خلق نمایند. یک روز که آن ها مشغول دیدنی قسمتی از مستند سیاره زمین (Planet Earth) بودند که درباره قارچ کوردیسپس بود، جرقه ای برای تلفیق این مضمون با آن ایده قبلی به ذهنشان خطور کرد. پروژه ای که در نهایت به آفرینش بازی لست آو آس (The Last of Us) یا به فارسی آخرین بازمانده از ما ختم شد.

10 سال از 14 ژوئن 2013 گذشته است. روزی که بازی لست آو آس برای پلی استیشن 3 عرضه شد. ایده ای که روزی مردود شده بود، تحول و تکامل یافت و بالاخره رستگار شد. پروژه ای که کارگردانان آن هراس داشتند به یک شکست بزرگ برای ناتی داگ تبدیل گردد، به یکی از تأثیرگذارترین بازی های ویدئویی عصر خود بدل شد. اما چگونه لست آو آس به مجموعه ای تبدیل شد که برخی ها آن را (یکی از) برترین یا مهم ترین بازی های داستان محور این صنعت خطاب می نمایند؟ مقصود از نوشتن این مقاله پاسخ مبسوط به این پرسش اساسی نیست و در چهارچوب آن هم نمی گنجد و به مطلب مفصل دیگری احتیاج دارد؛ اما برای رسیدن به مقصودمان از این مطلب، درکی سطحی از این پرسش ضرورت دارد.

لست آو آس اولین بازی ویدئویی با داستان جدی یا تأثیرگذار و سرشار از مفاهیم پیچیده و فلسفی هم نبود. حتی داستان کاملاً نو و خلاقانه ای هم نداشت. از بسیاری از آثار کلیشه ای زامبی محور مدیوم های مختلف در آن دوران بهتر بود اما به وضوح از آثار جدی و مهمی مثل جاده (The Road) و جایی برای پیرمردها نیست (No Country for Old Men) الهام گرفته بود. با این حال، لست آو آس قصه گویی را می دانست و اصول روایت داستان را به خوبی بلد بود. چیزی که نیل دراکمن آن را مدیون خواندن کتاب مشهور داستان رابرت مک کی می داند که یکی از مهم ترین منابع برای نوشتن داستان و به خصوص فیلمنامه نویسی است. لست آو آس اصول تکنیکی قصه گویی را گرفته و آن را در ساختار یک بازی ویدئویی پیاده سازی نموده و آن مضمون ساده را به قصه ای انسانی و عمیق تبدیل نموده است که در آن شخصیت ها و روابط میان آن ها هسته اصلی قصه و بازی را شکل می دهند.

ظاهراً مضمون بازی آخرین بازمانده از ما درباره نجات دنیا و ساخت درمانی برای یک عفونت قارچی همه گیر است اما اصل داستان درباره تعامل دو شخصیت جوئل و الی و درکِ رنج و اندوه جوئل است. و این را از همان افتتاحیه تکان دهنده نشان می دهد که ردپای آن در لحظه به لحظه بازی و تا مراحل سرانجامی دیده می گردد. هنر لست آو آس این است که این قصه را به برترین شکل در قالب یک بازی ویدئویی روایت می نماید و همه چیز از بازیگری فوق العاده بازیگران، کارگردانی عالی صحنه های سینمایی و انیمیشن های عالی شخصیت ها تا موسیقی به یادماندنی گوستاوو سانتائولایا و پیوند میان گیم پلی و قصه همگی دست به دست هم داده اند تا داستان بازی به چنین داستان مهم و تأثیرگذاری در این صنعت تبدیل گردد. داستانی که اگرچه ده سال از عرضه اش سپری شده اما سرانجام بندی ماندگار آن هنوز می تواند ذهنتان را درگیر کند.

از طرف دیگر، همه این موارد باعث شد تا لست آو آس ثابت کند که بازی های ویدئویی هم می توانند داستان های جدی و تراز اولی را تعریف نمایند که از الگوهای قصه گویی ادبی و سینمایی پیروی می نمایند. البته که لست آو آس در این موضوع هم اولین بازی نبود اما به واسطه برخی از عناصر گفته شده، شاید یکی از برترین و برجسته ترین نمونه ها در آن موقع بود. همین مورد بود که باعث شد پس از آن بازی هایی مثل بازنگری گاد آو وار (God of War) یا حتی اثری همانند A Plague Tale Innocence از این اثر الهام بگیرند. طبیعی است که چنین اثری به مدیوم خود محدود نخواهد شد؛ به خصوص وقتی که روایت آن از همان بدو عرضه با روایت فیلم های سینمایی و سریال های تلویزیونی مقایسه می شد. به خصوص در دورانی که اقتباس های سینمایی و سریالی از بازی های ویدئویی در همه جا دیده می گردد.

لست آو آس قبل از اینکه به سریالی تبدیل گردد که به وسیله اچ بی او ساخته و پخش گردد، قرار بود به یک فیلم سینمایی تبدیل گردد. حتی دراکمن در مصاحبه ای اشاره نموده بود که برای نقش الی بازیگرهایی مثل میسی ویلیامز (Maisie Williams) و کیتلین دیور (Kaitlyn Dever) را در نظر گرفته بودند اما به دلایل متعدد آن ها نتوانستند آن ایده تبدیل کردن لست آو آس به یک فیلم سینمایی را دنبال نمایند و بعد از مدتی آن ها به سراغ ساخت یک سریال تلویزیونی رفتند. ایده ای که قطعاً برای این بازی مناسب تر است. این گونه بود که تقریباً در حدود سه سال پیش اعلام شد که شبکه اچ بی او با همکاری با شورانر سریال چرنوبیل سریال تلویزیونی آخرین بازمانده از ما را فراوری خواهد نمود. در حالی که واکنش های مختلفی در رابطه با این خبر ایجاد شده بود (از جمله نگارنده همین مطلب که در ابتدا کاملاً با اقتباس سریالی این اثر مخالف بود!) اما چیزی که باعث شد نگرانی برخی از هواداران کم گردد، این خبر بود که نیل دراکمن، نویسنده و یکی از خالقان بازی لست آو آس، یکی دیگر از شورانرها و نویسنده های سریال خواهد بود. این اطمینان خاطری را برای هواداران ایجاد کرد که سریال حداقل می تواند نسبت به منبع اقتباسش در حدی که مدیوم تازه آن اجازه می دهد، وفادار باشد. این گونه بود که فراوری و فیلم برداری سریال آخرین بازمانده از ما با راهنمایی کریگ مازن و نیل دراکمن و با بازیگری پدرو پاسکال و بلا رمزی در نقش های اصلی سریال آغاز شد.

هشدار: این مطلب داستان بازی و سریال آخرین بازمانده از ما را لو می دهد

سریال آخرین بازمانده از ما

روزگاری بحث بر این بود که چه زمانی نفرین اقتباس های سینمایی یا سریالی از بازی های ویدئویی تمام می گردد. اکنون، با آمدن آثاری مثل آرکین (Arcane)، کسلوانیا (Castlevania)، سایبرپانک: اج رانرز (Cyberpunk: Edgerunners) و همین سریال لایو اکشن آخرین بازمانده از ما (The Last of Us) شاید حتی بتوانیم بگوییم وارد دوران باشکوه این اقتباس ها شده ایم. هرچند، بسیار جالب است که بیشتر این اقتباس ها در قالب انیمیشن/ انیمه منتشر شده اند و به گونه ای ثابت نموده اند که این فرمت شاید برای بسیاری از بازی ها مناسب تر باشد. در میان لایو اکشن ها، آخرین بازمانده از ما احتمالاً هنوز یک استثنا است و بتوان به راحتی آن را برترین اقتباس لایو اکشن از یک بازی ویدئویی در نظر گرفت. منظورم این نیست که سریال آخرین بازمانده از ما یک شاهکار یا اثر کم نقص است و در ادامه هم به برخی از این نقص ها اشاره خواهیم کرد اما این یکی از سریال های خوب چند سال اخیر و اثری جدی و قابل توجه است که ارزش این را دارد که آن را نقد کنیم و درباره قوت ها و نقصان های آن صحبت کنیم و حتی از این هم فراتر رود و این همان کاری است که بیشتر لایو اکشن های اقتباسی دیگر به رسیدن به سطح آن عاجز بوده اند و اصلاً این کشش را ندارند که بتوان آن ها را به صورت جدی نقد کرد.

وقتی می خواهید یک اثر اقتباسی پیروز خلق کنید، دو چالش بزرگ در مقابل شما وجود دارد که البته با هم ارتباط دارند. چالش اول بدیهی است، اثر شما باید بتواند به ذات و هسته اصلی منبع اصلی وفادار باشد. چالش دوم این است که شما بدانید چگونه از ویژگی های مدیوم تازهی که می خواهید اثر اقتباسی را در آن بسازید، بهره ببرید. اینجاست که قضیه پیچیده می گردد و از دل این دو موضوع و از ترکیب آن ها چالش اصلی و بزرگ تری پدیدار می گردد. به نظر می رسد که عوامل فراورینماینده سریال آخرین بازمانده از ما تا حد قابل قبولی به این نکته پایبند بوده اند که چگونه اثری بسازند که هم بتواند تا حد امکان وفادار باشد و هم اینکه بتواند متناسب با مدیوم تازه تغییراتی را انجام دهد. البته که همیشه هم در این کار پیروز نبوده اما توانسته آن را تا حدی در اثر نهایی نشان دهد.

افرادی که با بازی لست آو آس آشنا هستند یا آن را تجربه نموده اند، بدیهی است که لحن این سری و پس زمینه داستانی آن را بدانند اما سازندگان در همان ابتدای کار تصمیم هوشمندانه ای گرفته اند تا مخاطبان غیر گیمری که هیچ آشنایی با بازی ندارند، در چند دقیقه فهم قابل توجهی از علت شرایط آخرالزمانی این اثر پیدا نمایند. قبل از نمایش تیتراژ سریال که با همان آهنگ به یادماندنی این سری پخش می گردد، سریال با یک اکسپوزیشن آغاز می گردد. جایی که حدود 30 سال قبل از آغاز داستان، در جریان یک برنامه مصاحبه محور دو محقق و دانشمند حوزه همه گیری بیماری ها با هم گفت وگو می نمایند و یکی از آن ها از تهدید بزرگ همه گیری بیماری های قارچی صحبت می نماید. اگرچه این یک اکسپوزیشن آشکار است اما نحوه استفاده و نحوه پیاده سازی آن به حدی خوب بوده که قادر است توجه مخاطبش را در همان دقیقه اول جلب و او را با تهدید واقعی دنیای آخرین بازمانده از ما آشنا کند. این رسماً شما را آماده قصه اصلی می نماید.

افتتاحیه بازی لست آو آس از نظر داستانی یکی از تأثیرگذارترین افتتاحیه های بازی های ویدئویی است. افتتاحیه ای که یکی از کلیدی ترین ابعاد شخصیت پردازی جوئل در طول داستان را رقم می زند و بعلاوه یکی از اصلی ترین نکات در تصمیم جوئل در سرانجام داستان است. کریگ مازن (شورانر سریال) که خودش کارگردانی این قسمت را بر عهده گرفته، ریسک ننموده و سعی نموده در خلق روایت و فضاسازی این قسمت و صحنه مرگ سارا (دختر جوئل) بسیار به بازی وفادار بماند. با این حال، او از مزیت روایی سریال نسبت به بازی استفاده نموده و توانسته لحظات بیشتری را با سارا همراه گردد و ارتباط مخاطب با این شخصیت و کنش های میان او و پدرش را بیشتر کند. حتی دوربین سریال می تواند در لحظه هایی تعلیق قابل توجهی را برای مخاطب ایجاد کند. البته، دوربین روی دست سریال گاهی از جمله همین قسمت اول و برخی از قسمت های سرانجامی می تواند آزاردهنده باشد اما در برخی قسمت ها کنترل شده تر رفتار می نماید. کارگردانی سکانس مرگ سارا هم در بازی و هم در سریال عالی کار شده است و می تواند اثر خود را بگذارد.

به غیر از چند اپیزود که مسیر روایی آن ها فاصله بیشتری از بازی می گیرد، با همین دو اپیزود ابتدایی می توان به رویکرد کلی تیم فراورینماینده سریال پی برد. آن ها سعی نموده اند بیشترین وفاداری را به بازی داشته باشند تا جایی که برخی از محیط ها، دیالوگ ها و حتی برخی از صحنه ها را می توان یک به یک با بازی اصلی نظیر کرد. این به معنی وفاداری بسیار بالا سریال نسبت به بازی است اما از آن سو یک تهدید هم برای سریال ایجاد نموده است که آن را در چشم هواداران بازی همیشه در مقایسه ای با بازی اصلی قرار می دهد و واقعیت این است که بیشتر اوقات در این مقایسه مستقیم، بازی دست بالا را دارد. البته، این موضوع همیشه لزوماً به علت اتخاذ این رویکرد نیست بلکه واقعاً در اجرا، نویسندگی و کارگردانی بازی در بسیاری از سکانس ها بهتر است. معادله وقتی عوض می گردد که سریال در عین حالی که به ذات و هسته اصلی بازی وفادار مانده، سعی نموده استفاده بیشتری از مدیوم خود انجام بدهد و ابعاد تازه ای را از داستان به تصویر بکشد. اوج این اتفاق در اپیزودهای 3 و 5 دیده می گردد. دو اپیزودی که به راحتی برترین اپیزودهای سریال هستند.

اپیزود 3 به معنای واقعی یک اپیزود فوق العاده است و آن را می توان به راحتی یکی از برترین اپیزودهای تلویزیون در امسال یا حتی چند سال اخیر در نظر گرفت. این اپیزود به سراغ یکی از شخصیت های فرعی بازی یعنی بیل رفته و یک ساعت از قصه را به او اختصاص داده و یک درام عاشقانه قابل توجه ساخته است. نویسندگی و کارگردانی فوق العاده این قسمت در کنار بازی فوق العاده بازیگران به ویژه نیک آفرمن باعث شده تا شخصیت های بیل و فرانک و رابطه میان آن ها درخشان باشد. این یکی از همان مواردی است که در بازی امکان آن وجود نداشت زیرا توسعه دهندگان بازی نمی توانستند مثل سریال یک قسمت کامل را از دید شخصیت بیل دنبال نمایند و زندگی او را به تصویر بکشند و در اینجا این تفاوت مسیر سریال و بازی کاملاً به نفع روایت سریال بوده است. البته بازی هم با مسیر متفاوتی که پیش گرفته، ابعاد دیگری به شخصیت بیل داده اما عمق شخصیت پردازی بیل و فرانک در سریال بیشتر است. قسمت سوم می توانست در دام بزرگ منفک بودن از دیگر اپیزودها یا خط اصلی داستان قرار بگیرد اما با هوشمندی نه تنها این اتفاق نمی افتد، بلکه ارتباط محکمی بین قصه بیل و فرانک و قصه جوئل و اِلی برقرار می گردد.

در اواخر آن اپیزود، وقتی جوئل و الی به خانه بیل و فرانک می رسند و متوجه مرگ آن ها می شوند، بیل وصیتی را برای جوئل نوشته است. وصیتی که این ارتباط قوی را بین خطوط داستانی آن ها ایجاد می نماید و این ارتباط به واسطه شخصیت تِس (Tess) برقرار می گردد. شخصیتی که هم در بازی و هم در سریال زود از داستان خارج می گردد اما سریال این فرصت را داشته که کمی بیشتر روی شخصیت او مانور دهد. جوئل به عنوان فردی که تروما و اندوه و رنج شدیدی را به واسطه مرگ دخترش تحمل نموده است، احساس شکست می نماید که نتوانسته دخترش را نجات دهد و این حس شکست دوباره با مرگ تِس دوباره شعله ور می گردد و وصیت بیل باعث می گردد تا او اِلی را فردی ببیند که باید هر کاری برای نجاتش انجام دهد.

در واقع از اواخر این قسمت و پس از همین لحظه است که جوئل کمی پس از خلوت کردن با خود و درک اندوه از دست دادن تس هدف تازهی را در مقابل خود می بیند و در اینجاست که رابطه جوئل و اِلی در سریال کم کم آغاز به شکل گیری می نماید. رابطه ای که کلیدی ترین عنصر روایت بازی و سریال آخرین بازمانده از ما است. اگر سریال در این بخش لغزش می کرد، هرآنچه رشته بود، پنبه می شد. همین موضوع بار سنگینی را روی دوش نویسندگان و بیشتر از آن ها روی دوش دو بازیگر اصلی سریال یعنی پدرو پاسکال در نقش جوئل و بِلا رمزی در نقش الی می گذارد. من همچنان وقتی به جوئل و الی فکر می کنم، جوئل و الی بازی با نقش آفرینی تروی بیکر و اشلی جانسون به ذهنم می آید اما این منافاتی با بازیگری عالی پدرو پاسکال و بلا رمزی در این سریال ندارد و هر دوی آن ها توانسته اند برداشت مطلوب و دقیقی از این دو شخصیت ارائه دهند. حتی اگر این برداشت ها در بخش هایی تفاوت های اندکی با نسخه بازی داشته باشد، این تفاوت ضربه ای نزده و این دو شخصیت همچنان به عنوان هسته اصلی روایت درخشان هستند.

با این حال، سریال آخرین بازمانده از ما همیشه هم مثل قسمت 3 و 5 خود نیست. اگرچه به صورت کلی سعی دارد استاندارد کیفی خود را رعایت کند اما میان 5 قسمت اول و 4 قسمت سرانجامی آن یک تفاوت مهم وجود دارد که به ریتم و ضرب آهنگ روایت داستان آن مربوط می گردد. در واقع، در نیمه دوم سریال گاهی اوقات تند شدن این ضرب آهنگ حس می گردد که در روایت داستان تأثیرگذار بوده است. نکته جالب اینجاست که در بازی لست آو آس این نیمه دوم بازی است که درخشان تر ظاهر می گردد. بازی اصلی ابتدا با یک افتتاحیه کوبنده آغاز می گردد و سپس چند ساعت در فصل تابستان هیجان داستان آرام تر می گردد و دوباره از انتهای فصل تابستان یا اوایل پاییز است که رفته رفته روایت داستان جان می گیرد تا به اوج خود برسد. این در حالی است که به زعم من این نیمه اول داستان است که در سریال قدرتمندتر ظاهر می گردد، اگرچه نیمه دوم بد نیست اما به وضوح ضعیف تر از بازی است.

علت اصلی این موضوع از سطح نویسندگی و به خصوص سطح اجرا و کارگردانی در سریال ناشی می گردد. شاید بامزه به نظر برسد اما واقعاً کارگردانی بیشتر کات سین های مشابه در بازی نسبت به کارگردانی همان صحنه ها در سریال بهتر از آب درآمده است. از سوی دیگر، بازی بودن لست آو آس اتفاقاً به روایت داستان آن یاری نموده و دریافت حسی آن را بسیار بیشتر نموده است. بگذارید چند سکانس مهم بازی و بالطبع همان سکانس ها در سریال را با هم مقایسه کنم تا حرفم را بهتر اثبات کنم.

آن سکانس گفت وگوی جوئل و الی پس از اینکه الی متوجه می گردد که جوئل می خواهد او را به تامی بسپرد، به خاطر بیاورید. این یکی از تأثیرگذارترین صحنه های بازی است و در سریال هم اهمیت زیادی دارد. اجرای این صحنه در بازی بهتر است اما می خواهم درباره چیز دیگری صحبت کنم که به ریتم داستان و نفعی که بازی از گیم پلی برده است، مربوط می گردد. تغییر نظر جوئل پس از این مکالمه چه در بازی و چه در سریال ناگهانی نیست و ریشه در تعامل او با الی در طول داستان دارد. با این وجود، در سریال این تغییر نظر جوئل درباره همراه شدن الی با او کمی سریع و ناگهانی به نظر می رسد. هر دو بخش را در سریال و بازی (البته اگر هر دو را تجربه نموده اید) به یاد بیاورید. در سریال بعد از این گفت وگو که در شب انجام می گردد، هر دو شخصیت به اتاق خود می روند تا بخوابند و جوئل خوابی می بیند که سارا را در حال خوشحالی می بیند و این می خواهد به بازیکن نشانی از علت تغییر نظر جوئل بدهد اما چندان اثرگذار نیست. صبح روز بعد متوجه می شویم که نظر جوئل عوض شده. در سریال یک شب تا صبح سپری شده و جوئل زمان کافی برای فکر کردن را داشته اما برای مخاطب در زمان واقعی در دنیای واقعی فقط یک دقیقه گذشته است و این تغییر عقیده بسیار ناگهانی به نظر می رسد. در بازی، زمانی که در داستان سپری شده کمتر است اما دقیقا بعد از مکالمه برای حفظ ضرب آهنگ بازی وارد گیم پلی و مبارزه می شویم که آن بخش ابداً هم دیالوگ محور نیست و اتفاقات داستانی در آن نمی افتد اما حداقل ده دقیقه ای فرصت تفکر درباره آن سکانس سنگین را به بازیکن می دهد. این یعنی علاوه بر اینکه جوئل فرصت تفکر برای صحبت های الی دارد، بازیکن هم این فرصت را پیدا می نماید و این دقیقاً به خاطر بازی بودن لست آو آس انجام می گردد، آن هم به واسطه بخشی از گیم پلی که داستان محور نیست.

مثال واضح دیگر، کارگردانی و نویسندگی بهتر بازی در فصل زمستان نسبت به سریال است. نمی خواهم به این اشاره کنم که تیم نویسندگی سریال از آن ایده نخ نمای یک کشیشِ هیولا که از قضا در اینجا معلم هم هست، برای شخصیتی مثل دیوید استفاده نموده اند که هیچ تفاوت یا تأثیر قابل توجهی روی این شخصیت در سریال نگذاشته است. بلکه می خواهم به سکانس سرانجامی فصل زمستان یا بهتر بگویم سکانس مرگ دیوید و اتفاق پس از آن اشاره کنم. این صحنه در بازی و سریال تفاوت هایی دارد و از آن مثال های بارزی است که کارگردانی بازی حرفه ای تر است. نسخه سریال شاید واقع گرایانه تر باشد اما هدف که واقع گرایی نیست بلکه هدف اصلی دراماتیک بودن است و این صحنه در بازی به مراتب دراماتیک تر است. در نسخه سریال پس از لحظه نفس گیر و تکان دهنده کشتن دیوید، الی از آن ساختمان خارج شده و در آنجا ناگهان با جوئل روبرو می گردد؛ اما در نسخه بازی، جوئل وارد ساختمان می گردد و اِلی را در حال سلاخی دیوید می بیند و او را در آغوش می گیرد و همانند دخترش او را دختر کوچولو صدا می نماید. فقط موقعیت مکانی (دیدار در خارج از سالن در مقابل داخل سالن) نیست که این صحنه را در بازی اثرگذارتر نموده است. بلکه ظرافت های کارگردانی در این کار دخیل بوده است و این ظرافت کمتر در این قسمت سریال وجود دارد. این در حالی است که بلا رمزی عملکرد فوق العاده ای در این صحنه دارد. در بازی، موسیقی فوق العاده گوستاوو سانتائولایا در این صحنه نقش محوری دارد و در پس زمینه شنیده می گردد و لحظه ای که لی به وسیله جوئل در آغوش گرفته می گردد و جوئل او را دختر کوچولو صدا می نماید صدای الی و جوئل قطع می گردد و موسیقی اندوهگین سانتائولایا غالب شده و ما فقط می توانیم ببینیم که جوئل و الی با هم صحبت می نمایند و جوئل به الی آرامش می دهد اما صحبت آن ها را نمی شنویم. این قطع صدا و غالب شدن موسیقی باعث شده این صحنه منحصراً متعلق به جوئل و الی گردد و حتی بازیکن هم تا حدی برای شنیدن آن جمله ها غریبه است و فقط می تواند خود را غرق حس معینی کند که از این صحنه و رابطه پدر و دختری آن ها دریافت می نماید و اساساً کار هنر همین است.

قسمت آخر و سرانجام بندی سریال هم بیش وکم همین نسبت را در مقایسه بازی و سریال دارد. از طرفی اجرای بهتر سکانس های مهم و از طرف دیگر تعاملی بودن بازی و اینکه شما در طول بازی خودتان در نقش جوئل (و در بخشی در نقش الی) بازی را تجربه می کنید، باعث می گردد همدلی شما نسبت به جوئل و نسبت تصمیم مهم او در سرانجام بازی گردد و آن را برایتان تأثیرگذارتر کند.

بازی بهتر است یا سریال؛ مسئله این است

با توجه به قسمت های قبلی، احتمالاً می دانید که نظر من درباره پرسش اصلی این مقاله چیست؛ اما بگذارید به صراحت با چند سؤال ساده به این مسئله پاسخ بدهم. آیا سریال آخرین بازمانده از ما به بازی اصلی وفادار است؟ بله. آیا سریال آخرین بازمانده از ما سریال خوبی است؟ دوباره بله. آیا سریال آخرین بازمانده از ما بهتر از بازی آن است؟ قطعاً خیر.

همیشه این بحث و جدل را با برخی از افراد داشته ام که بازی لست آو آس دارای داستانی است که در قالب یک بازی ویدئویی به فرم رسیده است و حتی آن صحنه های سینمایی خوش ساختش از بازی بودن لست آو آس بسیار سود برده اند. گمان می کنم سریال آخرین بازمانده از ما این عقیده را اثبات و تقویت کرد. فراتر از آن، بازی لست آو آس نمونه ای است که می تواند پتانسیل روایت داستانی قدرتمند بازی های ویدئویی را نشان دهد. روایتی که اگر با ظرافت لست آو آس انجام گردد، می تواند از یک سریال تلویزیون خوب هم بسیار بهتر باشد. این هم خود نکته جالبی است که روایت داستانی بازی لست آو آس و کارگردانی آن بسیار ظریف تر است و به زیرمتن در آن توجه بیشتری شده، در حالی که زیرمتن بازی در سریال به صورت آشکارتری بیان می گردد.

سریال آخرین بازمانده از ما سریال بسیار خوبی است و شایسته بسیاری از بازخوردهایی است که دریافت نموده و اگر مقصود از این مطلب مقایسه آن با بازی نبود، شاید تعریف های بیشتری از آن می کردم اما داستان لست آو آس داستانی است که در کنه خود برای مدیوم بازی های ویدئویی نوشته شده و اوج برانگیختگی حسی آن در یک بازی ویدئویی درک می گردد. کار عوامل توسعه دهنده سریال در فصل یا فصل های بعد احتمالاً دشوارتر هم خواهد بود زیرا لست آو آس پارت 2 داستانی دارد که به مراتب بیشتر از بازی اول در مدیوم بازی های ویدئویی معنا پیدا می نماید و برای آن نوشته شده است.

گمان می کنم که اگر ده سال پیش به جای بازی لست آو آس، سریال آخرین بازمانده از ما پخش می شد، احتمالاً بسیاری از آن تعریف و تمجیدهای فراوانی می کردند اما به اثری تبدیل نمی شد که مانند بازی لست آو آس بعد از 10 سال همچنان روایت داستان و سرانجام بندی تکان دهنده ای داشته باشد و موردبحث واقع گردد. احتمالاً به اثری تبدیل نمی شد که یک دنباله فو ق العاده از آن ساخته گردد. در یک کلام، اگر این سناریو اتفاق می افتاد، به احتمال زیاد این اثر هم به عنوان یک اثر صرفاً خوب یا حتی کمی بیشتر از خوب در دنیای آثار صرفاً خوب حال حاضر غرق می شد و همانند بازی ویدئویی آن به یک شاهکار (در دنیای بازی های ویدئویی) تبدیل نمی شد.

سریال لست آو آس یک قدم روبه جلو برای آثار اقتباسی لایو اکشن از بازی های ویدئویی بود و من هم ترجیح می دهم که این نوع اقتباس ها بیشتر گردد. با این حال، اگر از افرادی هستید که بازی لست آو آس را تجربه ننموده و فقط سریال را دیدن نموده اید و از آن خوشتان آمده است، می خواهم این توصیه را کنم که اگر امکانش را دارید، بازی لست آو آس پارت 1 (The Last of Us Part 1) را حتماً تجربه کنید. پس از آن، اگر امکانش را دارید حتماً قبل از آمدن فصل دوم سریال، لست آو آس پارت 2 را هم تجربه کنید تا ببینید یک بازی ویدئویی چگونه می تواند یک قصه گیرا با شخصیت هایی پیچیده و عمیق را با فرمی استثنایی روایت کند. خوشبختانه، هر دو بازی هم از قابلیت های دسترسی پذیری بسیاری برخوردار هستند که می تواند تجربه آن ها را برای افراد غیر گیمر هم راحت تر کند.

منبع: دیجیکالا مگ

به "سریال لست آو آس یا بازی لست آو اس؛ کدام بهتر بود؟ (ده سال با لست آو آس)" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "سریال لست آو آس یا بازی لست آو اس؛ کدام بهتر بود؟ (ده سال با لست آو آس)"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید